روزي درويشي از جلوي يك مغازهي كبابي رد ميشد. ديد كه شخصي تعدادي گنجشك را كشته و به سيخ كشيده و بر آتش كباب ميكند. درويش از آن شخص خواست كه يكي از گنجشكهاي كبابشده را به او بدهد. آن فرد خودداري كرد. درويش «كيشي» كرد. ناگهان گنجشكها زنده شدند و پريدند و رفتند. مردم شهر وقتي آن كرامت را از درويش ديدند، دور او جمع شدند و از او شفا و شفاعت خواستند. درويش بياعتنا ميرفت و مردم هم به دنبال او ميرفتند. ناگهان درويش بهسمت مردم برگشت و شلوارش را پايين كشيد و بهسمت آنان ادرار كرد. مردم از او روي گردانيدند و او را ديوانه خواندند. درويش گفت: شما مردم به كيشي ميآييد و به جيشي ميرويد؛ پس شايستهي اعتماد نيستيد.
نظرات شما عزیزان: